مهدى، اين جوان صبور روستايى، جنگ را مصاف ايمان در مقابل كفر و شركت در صحنههاى نبرد را براى خود در حكم يك واجب شرعى مىدانست. او با خداى خويش عهده كرده بود كه هيچگاه ميثاق مقدس خود را با يگانه منجى عالم آقا امام زمان(عج) در جهان، از ياد نبرد. او پيمان بسته بود گوش به فرمان امام باشد و با سيره سلحشورانه خود نشان داد كه قصد دارد تا آخرين لحظه عمر بر اين ميثاق پايدار بماند. در حقيقت او با آگاهى كامل راه خودش را انتخاب كرده بود و مشوق ديگران هم براى همراه شدن در اين راه نورانى بود. به طورى كه در فرازى از وصيتنامهاش مىگويد:
«قطره باشيد در سيل خروشان و شفاف انقلاب اسلامى و نه ريزه سنگ سردر گم و خار و خس شناور.»
حضور او در عالم جبهه، حضور يك رزمنده مكتبى به تمام معنا بود. او رخدادهاى تلخى را كه در تاريخ اسلام به وقوع پيوسته بود، خوب به ياد داشت. او خوانده بود كه چگونه طلحةالخير و سيفالاسلام زبير، پس از سالها جهاد در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و حضرت اميرعليه السلام در ميدان مصاف با وسوسه رياستى چند روزه، چنان مغلوب شدند كه حاصل همه اعمال خود را ضايع كردند. او به اين نتيجه رسيده بود كه در شرايط سخت جنگ، راهى جز جانفشانى شجاعانه در راه دين خدا وجود ندارد، با تمام وجود ايمان پيدا كرده بود كه از دلبستگىها خود را رها كند. مهدى هنگامى كه مىديد ميزان اطاعت و عشق رزمندگان اسلام به امام بالاتر از كسانى است كه در صدر اسلام حضور معصوم را درك كرده بودند، به ادامه راه خود بيشتر ايمان پيدا مىكرد. هر وقت از جبهه مىآمد بيش از دو سه روز در روستا نمىماند و در همان دو سه روز هم ابتدا به اتفاق ياران خود به حسينيه جماران مىرفت تا در ملاقات عمومى مردم با رهبر انقلاب شركت كند و سپس اوقات خود را صرف سركشى به خانواده شهدا و رسيدگى به امور بسيج منطقه و دعوت و ترغيب جوانان براى شركت در جبهه مىكرد. او ايمان داشت رزمنده جبهه اسلام همزاد واقعى اهل بهشت است. مهدى اوج علاقه به امام خمينى(س) را در فرازى از وصيتنامهاش اين گونه بيان مىكند: «خمينى، حجت و دستِ هدايت خداست، پس واى بر ما اگر اطاعتش نكنيم.»
مهدى با اينكه چندين بار مجروح شده بود اما هر بار پس از بهبود نسبى، دوباره راهى منطقه مىشد، او عقيده داشت صحنه جنگ سفرهاى است كه پهن شده و هركس به اندازه لياقت خودش از اين سفره متنعم مىشود.
مادر مهدى خاطرهاى از يك بار مجروح شدن او را چنين نقل مىكند:
«يك بار كه مهدى در سرپل ذهاب بود، من رفتم به او تلفن زدم و با وى صحبت كردم. خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن كرد. شب من خواب ديدم كه بهار است و دارد نمنم باران مىآيد. بعد ديدم يك هيئت عزادارى خيلى سنگين از حسينيهمان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد. امامزادهاى كه به خواب ديدم در همين پايين دهمان است. توى خواب ديدم پدر مهدى هم با دسته گلى پاى امامزاده نشسته و خيلى مكدر و ناراحت است. از خواب بلند شدم و پدر مهدى را صدا زدم و گفتم: حتماً بچههايم بلايى سرشان آمده است چون اينطور خوابى ديدم، پدرش هم نگران شد، آن موقع چهار نفر از پسرهايم جبهه بودند. پدرش گفت: تو كه ديروز تلفنى با مهدى صحبت كردى. من گفتم اما با قاسم و باقر و على كه صحبت نكردم. فرداى آن شب داشتم قرآن مىخواندم كه پدر مهدى آمد گفت: يك كاميون كه از خيابان رد مىشد بوق زد، فكر مىكنم داداشت باشد؛ فورى قرآن را جمع كردم و گذاشتم روى كرسى و بلند شدم رفتم بيرون، درست گفته بود برادرم داوود بود.
احساس كردم او هم از چيزى ناراحت است. اما بعد براى اين كه ما ناراحت نشويم آمد نشست و با ما صبحانه خورد. گفتم: داوودجان، من اينطور خوابى ديدم، حتماً يكى از بچههاى من طورى شده است. او اول منكر شد. اما بعد گفت: چيزى نيست، مهدى يك خورده حال نداره، آوردمش خانه خودمان. وقتى با پدرش بلند شديم رفتيم ديدم مهدى آنقدر لاغر شده كه باور كردنى نبود، چشمهايش بسته بود، سرش بسته بود، دستش را گچ گرفته بودند، كمرش بسته بود، و يك چشمش هم آسيب ديده بود. مدتى خانه دايى بود و بعد او را آورديم خانه خودمان و حالش كمى بهتر شد. توى همين اوضاع و احوال بود كه خبر آوردند حسين سميعى، كه ما بعد فهميديم جانشين مهدى بوده شهيد شده، مهدى به محض شنيدن خبر شهادت معاونش، با همان حال مجروح؛ پا شد ساك برزنتىاش را بست و راه افتاد، رفت جبهه.»
وداع با ريجاب
چنين به نظر مىرسيد كه مهدى تا آتيهاى دور، ميهمان ريجاب و مردان باصفا و قدرشناس آن باشد. از نخستين مأموريتى كه او به همراه همرزماناش در گردان 8 سپاه تهران به جبهه غرب آمد تا آذرماه سال 1361 قريب به شانزده ماه سراسر ماجرا سپرى شده بود. ظرف اين شانزده ماه، سپاه غرب براى حفظ او در محور ريجاب، طى 5 نوبت از سپاه منطقه 10 تهران تقاضاى تمديد مأموريتش را مطرح كرده و هر بار با يك مأموريت سه ماهه موافقت شده بود. مطابق احكام و نامههاى ادارى مربوط به مهدى، وى در اين شانزده ماه، مشمول 30 روز مرخصى استحقاقى بود كه تنها از 26 روز آن استفاده كرد. مهدى از تمامى مواهب حلال زندگى آدمى در راه تقويت حوزه مسؤوليت خود و تأمين امنيت اهالى آن، چشم پوشيد و هم از اين روى، دل كندن او از مردم ريجاب و جدا شدن آنان از مهدى امرى ناممكن به نظر مىرسيد، اما جنگ بود و تا جنگ بود، مردان جنگ به اقتضاء ضرورتهاى آن، چارهاى جز هجرت از خود و بستگىهاى خود نداشتند. اين بار مقدر بود تا فرمانده مردمى محور ريجاب، هجرتى ديگر را آغاز كند. هجرت به خطه خونرنگ خوزستان براى حضور در صفوف مقتدرترين يگان رزم سپاه و شركت در نبردهايى منظم و عظيم. از اواخر پاييز سال 1361 تحولات وسيعى در سازمان رزم يگانهاى منظم سپاه پاسداران به وجود آمده بود. تيپهاى عملياتى به سطح لشكر ارتقاء يافتند و درگذر بيست و هفت ماه از آغاز جنگ تحميلى، سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، واحدهاى عملياتى قدرتمند خود را در قالب سه سپاه رزمى و دو لشكر مستقل تجديد سازمان مىداد:
الف - سپاه سوم امام زمان(عج) به فرماندهى سردار شهيد حسين خرازى، شامل:
1- لشكر 14 امام حسينعليه السلام
2- لشكر 8 نجف اشرف
3- لشكر 17 على بن ابىطالبعليه السلام
4- لشكر 25 كربلا
5- تيپ مستقل 144 قمر بنىهاشمعليه السلام.
ب - سپاه هفتم فجر به فرماندهى سردار شهيد مجيد بقايى، شامل:
1- لشكر 41 ثارالله
2- تيپ 35 امام سجادعليه السلام
3- تيپ 33 المهدى(عج)
4- تيپ 163 فاطمةالزهرا(س)
ج - سپاه يازدهم قدر به فرماندهى سردار شهيد محمدابراهيم همت شامل:
1- لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
2- لشكر 31 عاشورا
3- تيپ مستقل 10 سيدالشهداءعليه السلام
د - لشكر يكم مستقل قدس، شامل:
1- تيپ 7 ولىعصر(عج)
2- تيپ 46 امام حسنعليه السلام
ه- لشكر مستقل 5 نصر، شامل:
1- تيپ 139 امام صادقعليه السلام
2- تيپ 21 امام رضاعليه السلام
3- تيپ 18 جواد الائمهعليه السلام
در اين تجديد سازمان، براى هر تيپ مستقل بين 3 تا 5 گردان و براى هر لشكر سپاه بين 9 تا 15 گردان عملياتى منظور شده بود.
پر واضح است كه در روند ارتقاء سازمان رزم واحدهاى عملياتى سپاه، مهمترين عامل، جذب كادرهاى كيفى و با تجربه در هر دو رده ستاد و صف به اين يگانها محسوب مىشد. اگر براى اداره يك گردان عملياتى 300 نفرى به استعداد سه گروهان پياده، حداقل تعداد نيروى كادر سپاهى را شش نفر در نظر بگيريم، براى اداره دستكم 9 گردان نيروى بسيجى گرد آمده در يك لشكر، به 54 نفر پرسنل كادر سپاه نياز بود. كادرهايى زبده و مجرب در امر هدايت عملياتى نيروهاى بسيجى. همين واقعيتها بود كه در اواخر پاييز سال 1361 به فراخوانى وسيع كادرهاى كيفى سپاه پاسداران، از مناطق عملياتى شمال غرب و غرب به جبهه جنوب منجر شد. در اواسط آذرماه سال 1361، حاج «محمدابراهيم همت» رسماً از مهدى خندان درخواست كرد تا به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم ملحق شود. مهدى ضمن استقبال از اين پيشنهاد، عملى شدن آن را به موافقت سپاه منطقه 10 تهران منوط كرد. هم از اين روى بود كه «همت» با ارسال نامهاى به ستاد سپاه منطقه 10، از مسؤولين آن خواست تا با انتقال قطعى مهدى خندان به لشكر 27 موافقت كنند.
اين در حالى بود كه سپاه ناحيه ذهاب در تاريخ 18 آبان ماه سال 1361 طى نامهاى به كارگزينى سپاه تهران، خواستار تمديد مأموريت مهدى در غرب، به مدت 3 ماه ديگر شده بود. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 1361 ستاد منطقه 10 سپاه تهران، در نامهاى خطاب به سپاه منطقه 7 غرب كشور، موافقت خود را با درخواست سپاه ذهاب و تمديد سه ماهه مأموريت مهدى در غرب اعلام داشت. ذيل همين نامه، دو يادداشت به چشم مىخورد. اولى از كارگزينى سپاه منطقه 10 به واحد ارزيابى پرسنلى منطقه 10 است و دومى، پاسخ ارزيابى به كارگزينى، به شرح ذيل:
بسمه تعالى
ارزيابى پرسنلى
با سلام، چون لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به وجود برادر نامبرده نياز دارد، لطفاً در مورد انتقال ايشان از منطقه 10 به آن لشكر سريعاً اعلامنظر فرماييد.
قسمت كارگزينى (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
61/10/1
و پاسخ ارزيابى پرسنلى:
بسمه تعالى
با مأموريت سه ماهه وى به سپاه منطقه 7 موافقت مىشود. با توجه به اين كه مشاراليه يك سال و اندى است در مأموريت مىباشد، با مأموريتهاى بعدى وى، موافقت نخواهد شد.
والسلام
قسمت پژوهش (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
اين كه مهدى به رغم مخالفت با انتقالش به لشكر 27، چگونه توانست به جمع حواريون «همت» ملحق شود، رازى است كه هنوز هم سر به مهر باقى مانده. اوايل دى ماه سال 1361 بود كه خبر انتقال مهدى به مردم ريجاب رسيد. خبر دهان به دهان چرخيد و به طرفةالعينى، درياى مواج عواطف پاك و مهرآميز مردم را از ديوارههاى بمو تا دامنههاى دالاهو، به جوشش درآورد. احدى از آنان به رفتن مهدى، ولو براى چند هفته از ريجاب، رضايت نمىداد. مردم به هر جا كه عقلشان قد مىداد، رجوع كردند: سپاه ناحيه ذهاب، پادگان ابوذر و حتى ستاد غرب در كرمانشاه. آنان بر آشفته و با چشمانى اشكبار از مسؤولين سپاه درخواست مىكردند كه اجازه ندهند «كاك مهدى» از ريجاب منتقل شود، ولى مهدى را از رفتن گريزى نبود.
سرانجام روز عزيمت مهدى خندان از خطه ريجاب فرا رسيد. مردم كه دريافته بودند درخواستها و التماسهايشان راه به جايى نمىبرد، با قلبهايى به درد آمده مهدى را بدرقه كردند و با حسرت، او را در آغوش گرم خويش فشردند و به خدايش سپردند. اكنون كه اين قلم بر سينه كاغذ مىنويسد و پيش مىرود، بيست و دو زمستان از آن روز سرشار از دلتنگىها و اشكها و آهها سپرى شده اما، هنوز هم در ريجاب، هستند مادرانى كه قصه مهربانيهاى جوان سبزه روى و سبزپوشى به نام مهدى خندان را، هر شبانگاهان در گوش كودكانشان نجوا مىكنند.
زمستان سال 1361 جبهههاى جنوب در تاب و تب عملياتى بزرگ مىسوخت. مهدى با كولهبارى از تجربه و قلبى آكنده از عشق به هدف راهى جنوب شد. لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم آغوش خود را گشوده بود تا سردارى ديگر را در آغوش خود جاى دهد. حاج همت فرمانده بسيجى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، كه از دوران حضور در جبهه غرب به جوهره وجودى مهدى پى برده بود، از همان ابتدا او را به عنوان معاون گردان مقداد بن اَسوَد به كار گمارد و بچههاى بسيجى را به دست فرماندهاى لايق سپرد تا از او درس عشق و ايثار بگيرند. در طليعه بهمن سال 61، اردوگاه لشكر 27، معروف به دهكده حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عملياتى چنانه، مانند صحراى عرفات شده بود.
در زير چادرهاى اين اردوگاه، كه شبها با شعله ضعيف فانوسها نورافشانى مىشد، دنيايى از عرفان و عشق حاكم بود. بچههاى گردان مقداد در دل شب، با نوحههاى حماسى مهدى بر سينههاى خود مىنواختند و نواى «شه با وفا ابوالفضل - معدن سخا ابوالفضل» را سرمىدادند. هر روز كه مىگذشت آمادگى نيروها براى اجراى عمليات بيشتر مىشد. حاج همت كه اكنون مسؤوليت فرماندهى سپاه 11 قدر××× 1 سپاه 11 قدر، متشكل بود از: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، لشكر 31 عاشورا و تيپ 10 سيدالشهداءعليه السلام ××× را بر عهده داشت به همراه ديگر فرماندهان لشكر هر روز نيروها را از كم و كيف عمليات و اهداف در نظر گرفته شده آن، بيش از پيش توجيه مىكرد.
هفدهم بهمن سال 1361
آن روز آفتاب صحراى پوشيده از رمل فكه زودتر از هر روز غروب كرد و خودش را پشت تپهها پنهان نمود؛ او نمىخواست مظلوميت بچهها را روى رملهاى فكه شاهد باشد، او نمىخواست پرپر شدن گلهاى بوستان عشق را شاهد باشد. ستون گردانها يكى پس از ديگرى از منطقه رهايى (تك درخت) به سمت تپههاى رملى و پاسگاههاى مرزى طاووسيه، رشيديه، صَفَريه و... به راه افتادند. گردان مقداد به علمدارى محمدرضا كارور و مهدى خندان نيز پابهپاى ديگر گردانها به سمت هدف حركت مىكرد. يك از نيروهاى گردان مقداد بن اسود، داستان آن شب را اينطور تعريف مىكند:
«من جزو نيروهاى گروهان شهيد بهشتى گردان مقداد بودم. آن شب مهدى كه معاون گردان بود، همراه گروهان ما حركت مىكرد. چون اكثر گردانها همراه و همزمان حركت خودشان را آغاز كرده بودند، ازدحام نيرو پيش آمد و ستونهاى زيادى در كنار هم حركت مىكردند، در كنار هر ستون، فرمانده آن گردان به همراه بىسيمچىها و پيكهايش حركت مىكردند و بدليل همين ازدحام، هر آن امكان داشت، ستونها در يكديگر قاطى شده و گردانها راه خودشان را گم كنند. در چنين شرايطى، كنترل نيروها كار مشكلى بود، اما مهدى با درايت و تدبير بالاى خود چنان نيروها را هدايت كرد كه ما خيلى زود توانستيم به اهدافمان نزديك شويم. نزديكىهاى صبح بود كه رسيديم بالا سر عراقىها، با نارنجك و آرپىجى و كلاش آتش سنگينى روى سر عراقىها ريختيم ولى چون يگانهاى مجاور ما نتوانسته بودند به هدف برسند، مجبور شديم بياييم عقب. هنگام عقبنشينى، مهدى با دادن گرا به توپخانه خودى، عراقىها را زير آتش نيروهاى خودى قرار داد. نيروها در حال عقبنشينى بودند، اما مهدى انگار نمىخواست همينطورى به عقب برگردد او چند نفر آر.پى.جىزن را برداشت و با «هاشم كلهر××× 1 هاشم كلهر معاون دوم گردان مقداد لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم سرانجام سال 1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيد. ×××» به سمت تپه دوقلو حركت كردند و آنجا تعدادى از كماندوهاى دشمن را به هلاكت رساندند. مهدى و هاشم كلهر آن شب در منطقه ماندند و رفتند بالا سر كماندوها و تعدادى از آنها را به درك واصل كردند و تعدادى از سنگرهاى كمين آنها را هم پاكسازى كردند كه در حين پاكسازى، هاشم به سختى مجروح شد و مهدى با جوانمردى او را به عقب منتقل كرد.»
عمليات تمام شد، بچهها به اردوگاهى بازگشتند كه غم و اندوه ناشى از فقدان ياران سفر كرده، از جاى جاى آن احساس مىشد و همين احساس حزنانگيز، دل آنها را خون مىكرد. مهدى بچههاى گردان را جمع كرد و به ياد دوستان شهيدشان مجلس عزادارى راه انداخت. خودش نوحهسرايى كرد.
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بعد از عمليات والفجر مقدماتى دوباره خودش را آماده مىكرد تا در عمليات بزرگترى شركت كند؛ اين بار شمال فكه پذيراى دريادلان بسيجى بود: تپههاى 146-142-112 در منطقه عمومى شمال فكه؛ در منتهىاليه سمت راست منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، محل درگيرى و جنگ نابرابر بين توپ و تانك با گوشت و پوست بچهها بود.
بيست و يكم فروردين سال 1362
دوباره سبكبالان عاشق با پيشانى بندهاى سرخ و سبز صف به صف آماده شدند تا ضربه ديگرى بر پيكر سپاه چهارم دشمن بعثى وارد آورند. مهدى اين بار هم با لياقت و شايستگى در كسوت جانشينى گردان مقداد بن اَسوَد، نيروها را به سمت دشمن هدايت مىكرد. يكى از نيروهاى تحت امر مهدى وقايع آن شب را اينطور نقل مىكند:
«گردان ما با يك گردان از بچههاى ارتش ادغام شده بود. آن شب آقا مهدى پيشاپيش ستون نيروهاى ادغامى حركت مىكرد، وقتى از خط خودى مىگذشتيم، متوجه شديم كه وضعيت پدافندى دشمن در منطقه، با عملياتهاى سابق تفاوتهاى فاحش دارد. دشمن در اين منطقه از انواع موانع طبيعى و غيرطبيعى در جهت كاستن از سرعت عمليات نيروهاى پياده ما استفاده كرده بود. اين موانع شامل انواع كمينها، كانالها، ميادين مين، سيمهاى خاردار و خط كمين بود كه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه، كار را براى نيروهاى ما مشكل مىكرد. براى چند لحظه ستون بر اثر آتش بىهدف كمينهاى دشمن زمينگير شد و دوباره به حركت خود ادامه داد. هنوز از محل توقف زياد دور نشده بوديم كه صداى ناله يكى از نيروها را شنيديم. نيرويى كه از ستون جا مانده بود و مىرفت تا با سر و صداى خود، باعث هوشيارى كمينها و در نتيجه آمادگى سربازان مستقر در خط اصلى دشمن شود. مهدى به هاشم كلهر گفت: سريع برو و آن بسيجى را به ستون ملحق كن. رزمندهاى كه چنين اشتباهى را مرتكب شده بود، از نيروهاى كم سن و سال گردان بود. وقتى مهدى متوجه شد كه آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهى اقدام به اين كار كرده است، خودش به سراغ او رفت، خيلى دوستانه و در نهايت خونسردى چند دقيقهاى با او صحبت كرد. تأثير رفتار انسانى و دوستانه مهدى به حدى بود كه ترس آن بنده خدا از بين رفت و از جمله افرادى شد كه در روزهاى بعدى و طى شرايط سخت آن عمليات، تا آخرين لحظه ايستادگى كرد و همپاى ديگران، شجاعانه جنگيد.»
عمليات والفجر يك به علت پيچيدگى زمين منطقه، وجود چندين رده موانع باز دارنده، هوشيارى دشمن و مسدود شدن راه كارهاى هجوم نيروهاى خودى با آتش جهنمى صدها قبضه توپ و كاتيوشا و خمپارهانداز سپاه چهارم ارتش بعث، از روز دوم حمله، وارد مرحله حساسى شد. «حاج همت» كه به شدت نگران چگونگى وضعيت صحنه نبرد بود، تمامى كادرهاى اطلاعاتى و عملياتى خود را براى يارى رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام، خود نيز در روز سوم عمليات، رهسپار خط مقدم شد. سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مىكرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچهها آتش مىريخت. رفته بوديم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»××× 1 مجيد زادبود جانشين واحد اطلاعات لشكر 27 در مرحله چهارم نبرد والفجر 4، پاييز 1362 به شهادت رسيد. ××× با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مىآيد جلو. همچين كه رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بىسيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هيمنطور شلوغ مىكرد و ما داشتيم از ترس پس مىافتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم كنيد، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤالهاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مىزد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مىكنم.
ولى خندان گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مىداد، با لبخند گفت: حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده!»
در ادامه همين نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخى همچون شهادت رضا چراغى فرمانده لشكر 1 ***27 به دليل حضور حاج همت در سمت فرماندهى سپاه 11 قدر، فرماندهى لشكر 27 را در نبرد والفجر مقدماتى سردار على فضلى و در والفجر 1 شهيد رضا چراغى به عهده داشتند. ××× و تعدادى از فرماندهان گردانها، عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرد و اينجا بود كه تدبير فرماندهانى چون مهدى خندان و قاسم دهقان××× 2 سردار جانباز قاسم دهقان در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك فرماندهى گردان مالك اشتر لشكر 27 را عهدهدار بود. وى بعد از جنگ به شهادت رسيد. ××× توانست جان تعداد زيادى از نيروهاى خودى را نجات دهد. كاروان نيروهاى باقيمانده از عمليات والفجر يك بعد از نبردى نابرابر و تحمل سختىهاى فراوان در حالى وارد پادگان دوكوهه شدند كه صداى بلندگوى پادگان اين نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش مىكرد:
اى از سفر برگشتگان، اى از سفر برگشتگان، كو شهيدان ما، كو شهيدان ما. بچهها هر كدام گوشهاى كز كرده، به اين نوحه گوش مىدادند و اشك مىريختند. مهدى نيز، به عنوان فرماندهاى بسيجى به رسالت خود واقف بود. در جمع حلقههاى ماتميان حضور مىيافت. به بچهها دلدارى مىداد و با وعده گرفتنِ انتقام ياران شهيد از خصم سفاك، به آنها قوت قلب مىبخشيد. هر چند شهادت همرزمانى چون، شهيد رضا چراغى فرمانده لشكر، شهيد حجتالله نيكچه فراهانى فرمانده گردان انصار، شهيد رضا گودينى فرمانده گردان حنين، شهيد مختار سليمانى فرمانده گردان ميثم، شهيد محسن حياتپور فرمانده گردان تخريب، شهيد بهرام تندسته فرمانده گردان عمار، شهيد رحمتالله ميرتقى فرمانده گردان ياسر و ديگر نيروهاى مخلص بسيجى بر قلب مهدى سنگينى مىكرد، اما او به رسم جوانمردان مؤمن، حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سيمايى مسرور و لبهايى خندان، به نيروها قوت قلب مىداد. در آن روزها، مهدى به واقع مصداق آن مصرع معروف غزل لسان الغيب شده بود كه مىگويد:
با دل خونين، لب خندان بياور همچو جام!
نظرات شما عزیزان: